خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

یادداشت پانزدهم

این روزا خیلی خیلی ذهنم درگیر خودم و آینده است

حتی گذشته

کذشته ای که چقدر روی امروزم تاثیر منفی گذاشته

باید برم پیش روانشناس ولی کسی رو نمیشناسم

باید خوذم رو بریزم بیرون

کاش زندکیم درست شه

یادداشت چهاردهم

حدودا دو هفته پیش بود که تو اوج اعصاب خوردی ها و ناراحتیامون از قضیه کیانی.... بابات به خودش اومد  و به حاج عباس زنگ زد

آخه از همه که میپرسید حاج عباس کسی رو نمیخواد برا کار میگفت نه و همه رو رد میکرد... اما انگار ما فرق داشتیم براش

چون در کمال ناباوری باهات قرار گذاشت و تو رفتی دیدنش...

وقتی اومدی خوشحال بودی و میگفتی که خوب پیش رفته اوضاع و بهت پیشنهاد داد که بشی مدیر بازاریابی کل بندر....

حالا دو هفته از اون روز میگذره و ما همچنان منتظریم که مدیر عامل از آمریکا برگرده و تو بری و باهاش حرف بزنی

من؟ من نشستم و دارم به آینده ای که هیچ تصویری ازش ندارم فکر میکنم

به اینکه واقعا بعد از عید قراره چه اتفاق هایی برامون بیوفته.... به اینکه عید امسال کجاییم؟ ماشین داریم؟ نداریم؟ اصلا حتی سفره هفت سین داریم؟ مجید میاد کجا بریم و چیکار بکنیم... من چیکار کنم؟ تا کی بمونم تو خونه و نتونم برم سر کار چون خونم خیلی دوره به همه جا....

اگر بریم شمال فکر کنم همه چیز بهتر میشه.... حداقل تنها نگرانیم از رفتن هب شمال اینه که نشه یهو مامانت اینا بگن چون حاج عباس کار رو درست کرده و اونا رو میشناسه پس من باید چادر سر کنم... یعنی در این حد پیش پا افتاده....

ولی من اگر برم شمال خیلی دلم روشنه... میرم یه کتابفروشی کار میکنم... میشم برا خودم... آرومم... 

ولی خب... اگه نشد چی؟ اگه حاچ عباس زد زیرش یا اینکه تو گفتی نه؟ اگه گفت نه خونه میده نه ماشین؟ اگه بدبخت تر از الان شدیم؟ 

من از همه ی اینا میترسم

امروز خانه ی سبز نشون داد

درباره سهم زن ها تو زندگی.... اینکه اونا چقدر تو موفقیت شوهرشون نقش داشتن و سهمشون چقدره....

سهم من چقدره؟ حتی تا همین الان... تو همین سه سال... من هرچی داشتم گذاشتم تو این زندگی... حقم نیست دست خالی برم بیرون... حقم نیست دست خالی بمونم...

داری میگی نور کمه.... من اما دارم تو دلم فکر میکنم کاش خونمون لوستر داشت که حداقل دو تا لامپ میخورد که انقدر چشمامون درد نگیره....

اما دلم نمیاد خرج بذارم رو دستت حتی در حد خریدن یه لوستر....

یعنی بریم شمال وضعیت درست میشه؟

کاش حاج عباس زودتر زنگ بزنه و زودتر همه چیز درست شه....

کاش زودتر یه کم پول بیاد دستمون... دلم ماشین میخواد...

دلم یه کم خرج کردن بی دغدغه میخواد....

دلم یه کم خوشحالی میخواد....