خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

یادداشت سیزدهم

از تو ریختم به هم

کارایی میکنم که دلیلشو نمیفهمم

احساس میکنم دارم دچار یه سری بحران ها میشم تو وجودم

احساس میکنم احساسم یه طوریشه

تاکسی جلوم وایساد گفتم سر جلال؟

مرتیکه بدون اینکه حرفی بزنه جلوم وایساد حتی سر هم تکون نداد

داشتم با علی حرف می‌زدم 

شروع کرد به بوق زدن که ینی سوار شو

گفتم خب یه سر تکون بده

گفت دعوا داری؟

نشستم و درو بستم

رفت زیر پل

گفتم از اینجا میری سر جلال؟

گفت اره دیگه میرم دور میزنم از اونور میرم سرجلال

یهو دیوونه شدم درو باز کردم و ماشین در حال حرکت بود

پامو کشیدم رو زمین و داشتم جیغ میزدم که نگه دار و فحش میدادم

چرا اون کارو کردم

احساس میکنم دارم دیوونه میشم

واقعا احساس میکنم دارم دیوونه میشم

بدنم از تو درد میکنه

نمیدونم چمه

یادداشت دوازدهم

ساعت پنج روز شنبه نمیدونم چندم دی ماه نود و پنج

نیم ساعته تو ایستگاه تاکسی وایسادم ولی هیچکس نمیره دهات ما

نمیدونم چرا باید ترجیح بدم دربست نرم و به جای چهار تومن هزار بدم.... حس میکنم خیلی فرق داره...

بغض دارم... خسته ام

زندگی روی گه‌ش رو داره نشونمون میده.... به جدی ترین حالت ممکن!

امروز روزی هست که علی اولتیماتوم داده

هیچ اتفاقی نمیوفته... تقریبا مطمینم....

یادداشت یازدهم

قرار بود اینجا باشه تا بیام از خوشبختی هام و روزای رو به پیشرفتم بنویسم تا بمونه یادگار...

اما تا الان جز سختی و بدبختی و شکست هیچی نبوده

خسته ام از اینکه هرروز بیام بنویسم آره امروزم ما رو پیچوند امروزم نشد این هفته هم افتاد برا هفته بعد

خسته ام

خسته ام از آگهی های ماشین و خونه که حتی نتوسنتم یکی‌ش رو برم ببینم

خسته ام از نوشتن ایده هام که با پولام چیکار کنم

خسته ام از این که هرشب خستگی های تورو به جون بخرم

کم آوردم دیگه