خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

یادداشت سیزدهم

از تو ریختم به هم

کارایی میکنم که دلیلشو نمیفهمم

احساس میکنم دارم دچار یه سری بحران ها میشم تو وجودم

احساس میکنم احساسم یه طوریشه

تاکسی جلوم وایساد گفتم سر جلال؟

مرتیکه بدون اینکه حرفی بزنه جلوم وایساد حتی سر هم تکون نداد

داشتم با علی حرف می‌زدم 

شروع کرد به بوق زدن که ینی سوار شو

گفتم خب یه سر تکون بده

گفت دعوا داری؟

نشستم و درو بستم

رفت زیر پل

گفتم از اینجا میری سر جلال؟

گفت اره دیگه میرم دور میزنم از اونور میرم سرجلال

یهو دیوونه شدم درو باز کردم و ماشین در حال حرکت بود

پامو کشیدم رو زمین و داشتم جیغ میزدم که نگه دار و فحش میدادم

چرا اون کارو کردم

احساس میکنم دارم دیوونه میشم

واقعا احساس میکنم دارم دیوونه میشم

بدنم از تو درد میکنه

نمیدونم چمه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد