خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

خوشبختی نوشت های من

روزمرگی هایم را مینویسم... شاید بعدها کودکم بخواند....

یادداشت شانزدهم

تمام سال ۹۵ به صبر گذشته...

صبر برای کار با دانش... با سیف الله.... با حسین اکبرپور.... با کیانی.... کیانی..... کیانی.... 

پدر ما رو دراورد این کیانی....

الان هم که همچنان منتظر حاج عباس....

عید شد دیگه.... ۹۶ رسید و ما همچنان تو سختی...

رفته بودیم صادقیه کفش بخریم... کفشم دیگه واقعا قابل پوشیدن نیست... خیلی اذیتم میکنه ولی دلم نمیخاد پول کفش بدم... اون روزا به هوای اینکه داریم پولدار میشیم همش برام کفش مارک میخریدی... انقدر که الان این کفشا به پام زشت و ناراحت میاد....ولی حالا که بیشتر فکر میکنم عیب نداره اگه همینو یه کم بیشتر بپوشم.....میشه تحمل کرد.... میتونم....

راستی فردا سومین سالگرد نامزدیمونه.... تو یادت نبود و من هی داشتم به این فکر میکردم که حالتو بگیرم و مثه همه زنای دیگه دعوا راه بندازم ولی دیدم من آدمش نیستم و دلیلی نداره وقتی میبینم تو سختی هستیم و تو کلی عصبی هستی منم اذیتت کنم....

برا همین وقتی داشت باد میومد و سرما یهو اومد و داشتیم زود وارد مترو میشدیم بهت گفتم اصن میدونی فردا سالگرد نامزدیمونه؟ و تو نمیدونستی... برام بیست و پنج تومن گل نرگس خریدی.... سی شاخه...

کاش سال بعدی تو‌ این وضعیت نباشیم... کاش تا سالگرد ازدواجمون خیلی چیزا بهتر شده باشه....


یادداشت پانزدهم

این روزا خیلی خیلی ذهنم درگیر خودم و آینده است

حتی گذشته

کذشته ای که چقدر روی امروزم تاثیر منفی گذاشته

باید برم پیش روانشناس ولی کسی رو نمیشناسم

باید خوذم رو بریزم بیرون

کاش زندکیم درست شه

یادداشت چهاردهم

حدودا دو هفته پیش بود که تو اوج اعصاب خوردی ها و ناراحتیامون از قضیه کیانی.... بابات به خودش اومد  و به حاج عباس زنگ زد

آخه از همه که میپرسید حاج عباس کسی رو نمیخواد برا کار میگفت نه و همه رو رد میکرد... اما انگار ما فرق داشتیم براش

چون در کمال ناباوری باهات قرار گذاشت و تو رفتی دیدنش...

وقتی اومدی خوشحال بودی و میگفتی که خوب پیش رفته اوضاع و بهت پیشنهاد داد که بشی مدیر بازاریابی کل بندر....

حالا دو هفته از اون روز میگذره و ما همچنان منتظریم که مدیر عامل از آمریکا برگرده و تو بری و باهاش حرف بزنی

من؟ من نشستم و دارم به آینده ای که هیچ تصویری ازش ندارم فکر میکنم

به اینکه واقعا بعد از عید قراره چه اتفاق هایی برامون بیوفته.... به اینکه عید امسال کجاییم؟ ماشین داریم؟ نداریم؟ اصلا حتی سفره هفت سین داریم؟ مجید میاد کجا بریم و چیکار بکنیم... من چیکار کنم؟ تا کی بمونم تو خونه و نتونم برم سر کار چون خونم خیلی دوره به همه جا....

اگر بریم شمال فکر کنم همه چیز بهتر میشه.... حداقل تنها نگرانیم از رفتن هب شمال اینه که نشه یهو مامانت اینا بگن چون حاج عباس کار رو درست کرده و اونا رو میشناسه پس من باید چادر سر کنم... یعنی در این حد پیش پا افتاده....

ولی من اگر برم شمال خیلی دلم روشنه... میرم یه کتابفروشی کار میکنم... میشم برا خودم... آرومم... 

ولی خب... اگه نشد چی؟ اگه حاچ عباس زد زیرش یا اینکه تو گفتی نه؟ اگه گفت نه خونه میده نه ماشین؟ اگه بدبخت تر از الان شدیم؟ 

من از همه ی اینا میترسم

امروز خانه ی سبز نشون داد

درباره سهم زن ها تو زندگی.... اینکه اونا چقدر تو موفقیت شوهرشون نقش داشتن و سهمشون چقدره....

سهم من چقدره؟ حتی تا همین الان... تو همین سه سال... من هرچی داشتم گذاشتم تو این زندگی... حقم نیست دست خالی برم بیرون... حقم نیست دست خالی بمونم...

داری میگی نور کمه.... من اما دارم تو دلم فکر میکنم کاش خونمون لوستر داشت که حداقل دو تا لامپ میخورد که انقدر چشمامون درد نگیره....

اما دلم نمیاد خرج بذارم رو دستت حتی در حد خریدن یه لوستر....

یعنی بریم شمال وضعیت درست میشه؟

کاش حاج عباس زودتر زنگ بزنه و زودتر همه چیز درست شه....

کاش زودتر یه کم پول بیاد دستمون... دلم ماشین میخواد...

دلم یه کم خرج کردن بی دغدغه میخواد....

دلم یه کم خوشحالی میخواد....


یادداشت سیزدهم

از تو ریختم به هم

کارایی میکنم که دلیلشو نمیفهمم

احساس میکنم دارم دچار یه سری بحران ها میشم تو وجودم

احساس میکنم احساسم یه طوریشه

تاکسی جلوم وایساد گفتم سر جلال؟

مرتیکه بدون اینکه حرفی بزنه جلوم وایساد حتی سر هم تکون نداد

داشتم با علی حرف می‌زدم 

شروع کرد به بوق زدن که ینی سوار شو

گفتم خب یه سر تکون بده

گفت دعوا داری؟

نشستم و درو بستم

رفت زیر پل

گفتم از اینجا میری سر جلال؟

گفت اره دیگه میرم دور میزنم از اونور میرم سرجلال

یهو دیوونه شدم درو باز کردم و ماشین در حال حرکت بود

پامو کشیدم رو زمین و داشتم جیغ میزدم که نگه دار و فحش میدادم

چرا اون کارو کردم

احساس میکنم دارم دیوونه میشم

واقعا احساس میکنم دارم دیوونه میشم

بدنم از تو درد میکنه

نمیدونم چمه

یادداشت دوازدهم

ساعت پنج روز شنبه نمیدونم چندم دی ماه نود و پنج

نیم ساعته تو ایستگاه تاکسی وایسادم ولی هیچکس نمیره دهات ما

نمیدونم چرا باید ترجیح بدم دربست نرم و به جای چهار تومن هزار بدم.... حس میکنم خیلی فرق داره...

بغض دارم... خسته ام

زندگی روی گه‌ش رو داره نشونمون میده.... به جدی ترین حالت ممکن!

امروز روزی هست که علی اولتیماتوم داده

هیچ اتفاقی نمیوفته... تقریبا مطمینم....